بعضی وقتا...
بعضی وقتا
اینقدر دلت از یه حرف میشکنه
که...
حتی نای اعتراضم نداری
فقط نگاه میکنی و
بی صدا...
میشکنی....
دریافت همین آهنگ
>" />
بعضی وقتا...بعضی وقتا
اینقدر دلت از یه حرف میشکنه
که...
حتی نای اعتراضم نداری
فقط نگاه میکنی و
بی صدا...
میشکنی....
[ شنبه 93/7/19 ] [ 8:37 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر
از خودم دور می شوم...از خودم دور میشوم تا به تو نزدیکتر باشم این روزها . . .
" خیال " تنها راه با تو بودن است ! [ شنبه 93/7/19 ] [ 8:36 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر
برای نبودن...برای نبودن
لازم نیست راه دوری رفته باشی
می توانی همین جا
پشت بغض هایت گم شده باشی [ شنبه 93/7/19 ] [ 8:35 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر
نتونستم برم...نرفتم امام زاده. فقط بخاطر یه حرف. شاید اگه می رفتم پشیمون میشدم ولی الان که نرفتم هم از دست خودم دلخورم [ جمعه 93/7/18 ] [ 4:46 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر
نیاز دارم به یه فضای معنوی...سلام دوباره به همگی. بازم یه روز خوب دیگه. خدایا چه زود صدامو شنیدی. حوصلم سررفته بود و دعا می کردم که امروز بریم بیرون. بابام هم تصمیم گرفته که امروز همه با هم دسته جمعی بریم زیارت. زیارت امامزاده سلطان شاه تو ورستای خورگو. واقعا به یه فضای معنوی نیاز دارم. امیدوارم با رفتنم به اونجا بتونم یکم خودمو آروم کنم. مامان و بابام رفتن خونه مامان بزرگم اینا چون همین الان از تهران رسیدن و کلید خونه شون پیش ماست. اونام کلیدو بردن براشون. خب من برم ناهارو آماده کنم که خواهرم مخ منو خورد. [ جمعه 93/7/18 ] [ 10:59 صبح ] [ زهرا نظری ] نظر
17/7/93دیروز تو مدرسه خیلی خوب بود و تا حدودی هم ترسناک... غیر از کلاس ما و دوم انسانی دیگه همه کلاسا خالی بود.. البته دوم انسانی هم فقط ساعت اول کلاس داشتن... ما دو ساعت تو مدرسه بودیم. تا ساعت 3/20 ساعت اول شیمی داشتیم قرار بود امتحان بگیره که بازم بچه ها گریه و زاری و التماس تا راضی شد که هفته آینده بگیره... ساعت بعدشم که جغرافیا داشتیم و مثل هرروز بلد بودم. قرار شد هفته آینده سه شنبه دو تا درسو با هم امتحان بگیره. 29 صفحه. بازم نمی دونم چه خاکی بهتره توی سرم بریزم... خخخخخخخ چون سه شنبه امتحان زیست هم داریم... ساعت آخر وقتی منتظر بودم بیان دنبالم گوشی دو تا از بچه ها رو گرفتن. خانم سلمانی... که البته یکی قرار شد شنبه خونواده شو بیاره که با مدیر صحبت کنه و گوشیشو بگیره ولی اون یکی خراب کرد.. رفت باهاش حرف زد و زبون درازی .و این حرفا تا اینکه دستور اخراجشو صادر فرمودددددددد. و گفت از شنبه دیگه حق نداری پاتو تو این آموزشگاه بذاری. هیچی دیگه مدیر این مدرسه امسال عوض شده. مثل اینکه تا پارسال بازرس آموزش پرورش بوده. خدا به دادمون برسه.. البته من که دختر خوبی ام. تا حالا هم جز با یکی از دبیرامون سال سوم راهنمایی با هیچ دبیری و هیچکدوم از مسئولای مدرسمون مشکلی نداشتم. ان شا... که این سالای باقیمونده رو هم به خوبی و خوشی و سلامتی پشت سر میذارم. برای خیلی دعا کنین بچه ها. خیلی به دعاتون نیاز دارم. نمی دونم با این وضع فیزیکم چی پیش میاد. خدا خودش کمکم کنه. بعدش هم اومدن دنبالم و مریم جونم هم اومده بود. رفتیم لب دریا خیلی عالی بود. بعدشم ساعت نزدیکای 6 غروب بود که اومدیم خونه. راستی یه خبر. داداشم داره میاد. تا 2/5ساعت دیگه میرسه.خیلی خوشحالم بعد از 3روز میخوام ببینمش. تازه روز آخری هم که میخواست بره من نبودمو حتی باهاش خداحافظی هم نکردم... خیلی خوشحالمممممممممممممممممممم
[ جمعه 93/7/18 ] [ 7:44 صبح ] [ زهرا نظری ] نظر
16/7/93شلووووووووووووووووم. من باژم اومدمممممممممم خوش اومدممممممم. امروز ظهر ساعت اول که هیچی ورزش بود ساعت دوم هم زبان بود که خداروشکر بلد بودم وگرنه منم باید مثل اون چند نفر میرفتم بیرون. خهخهخهخهخهخه خیلی دبیرمون اعصابش خورد شد که درس نخونده بودن برای همینم بیرونشون کرد تا آخر کلاس که جریمشون داد. اوخی طفلی ها. نی نی ها جریمه شدن. خلاصه ساعت آخرم که فیزیک داشتیم. مزخرف ترین درس تو دنیای من برعکس زیست که عاشقشم. هر چی بیشتر دبیرمون توضیح میداد من کمتر متوجه میشدم. هیچی دیگه دبیرمون خسته شد و گفت مشکل خودتونه که یاد نمی گیرین. خخخخخخخخ بعد از مدرسه هم بیرون ایستاده بودم که خواهرم اینا اومدن دنبالم و رفتیم بازار میخواستن کفش بخرن. خلاصه تا همین الان بازار بودیم. اونجا پسر داییم و داماد داییمو هم دیدیم. اصن به شما چه؟ خخخخخخخ راستی یه خبر خوووووووووووووب. فردا به جای ساعت 5 ساعت 3/5 از مدرسه میااااااااااااااااام. هوراااااااااااااااااا خلاصه این بود از امروز. من برم غذا بخورم تا نمردم. فعلا بای بای [ چهارشنبه 93/7/16 ] [ 8:32 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر
دیشب 15/7/93دیشب خیلی خوش گذشت. یکی از تفریحاتی که من عاشقشم رو انجام دادیم. بعد از بارون رفتیم تو حیاط زیر انداز پهن کردیم و به قول شوهر خواهرم رفتیم صفا سیتی. خیلی عالی بود. کلی حرف زدیم جوک گفتیم خاطره تعریف کردیم با اینا کلی خندیدیمو خیلی حال داد. قرار شده هر وقت بارون اومد بعد بارون بریم تو حیاط بشینیم. بعدشم بابام از سرکار اومد تو حیاط نشستیم شام خوردیم. یه شام بی نظیر که هیچوقت فراموشش نمی کنم . هیچوقت اون شبو فراموش نمی کنم. امیدورام بازم از این شبا برامون تکرار بشه. الانم میخوام برم حاضر شم که برم مدرسه. فعلا خدافظ. شاید عصر بازم اومدم. بدرود [ چهارشنبه 93/7/16 ] [ 10:46 صبح ] [ زهرا نظری ] نظر
بن بست زندگی ...میدونی بن بست زندگی کجاست؟؟!!<\/h2>
جایی که نه حق خواستن داری نه توان فراموش کردن ...!
[ چهارشنبه 93/7/16 ] [ 10:28 صبح ] [ زهرا نظری ] نظر
دوستت دارم...دوستت دارم، یک کلمه است با دنیایی از مسئولیت... گفتنش هنر نیست، مسئولیت پذیرفتنش هنر است...!
[ چهارشنبه 93/7/16 ] [ 10:21 صبح ] [ زهرا نظری ] نظر
|
||
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |