کاش می توانستم...
کاش میتوانستم دربغض ابرها شریک باشم و تا خدا بگریم،وقتی احساس غریبی مرا تا آخر کوچه های بن بست بغض گرفته ی عشق میبرد...
ای اقاقیهای وحشی که بی هیچ لبخندی درکنار کلبه ی غم پاگرفته اید.
ای واژه های تلخ تنهایی، ای عابران خسته ی سرنوشت، ای ورقهای پاره شده درغبار سهمگین آیا کسی مرا درخاطرات اشکهایش می شناسد؟
آیا عابران کوی غم فقط برای لحظه ای درکنار پنجره ی رازهایم مینشیند تا قصه ی تنهایی رابازکویم؟!
با شمایم ای آدمهای شیشه ای،من درحسرت یک تبسم صمیمی مانده ام.
ای کوچه های گلی رویا،آیا گامهای دیروز کودکی ام را با شادی به من باز میگردانید؟؟
[ جمعه 93/6/28 ] [ 12:10 صبح ] [ زهرا نظری ] نظر