29 اسفند 92
اینم چند تا عکس. که 29 بهمن ماه رفتیم اطراف روستای مامانم اینا. یه قسمتی از زمین های ارثی بابا بزرگمه. یه منطقه ای به اسم بنگر کرت
فردا ظهر هم با داییم اینا رفتیم تخت. ناهار رو اونجا خوردیم. وقتی از روستای مامانم اینا داشتیم میرفتیم تخت منو دختر دایی هام اصرار کردیم که بالای وانت بشینیم. یعنی ما به امید اینکه اونجا بشینیم رفتیم گردش. منو دوتا خواهرام و دو تا دختردایی هام بالا نشستیم. خلاصه همین طور داشتیم میرفتیم که یه سگ دیدیم ما ترسیدیم ولی خواهرم برای اینکه ما رو بترسونه ادای سگو در اورد خلاصه دامادمون میخواست وایسه که ما همینطور جیغ میزدیم اونم گاز میداد همینطور ما بازم جیغ میزدیم و سگم دنبالمون. اینقد ترسیده بودیم و جیغ زده بودیم هیچی نمی فهمیدیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت همه داشتن نگاتون میکردن من که خودم به شخصه هیچی ندیده بودم. خخخخخخخخ وقتی رسیدیم گلو درد داشتم و هی سرفه می کردم. خلاصه حالا که همه چی تموم شده بود داشتیم میخندیدیم و بقیه هم بهمون می خندیدن. بعضی وقتا دلم برای اون موقع تنگ میشه. کاش هنوزم میتونستیم بالا بشینیم. حیفم میاد که چرا ماشین به اون خوشگلی رو فروختن.
تقریبا اینجاها یکم جلوتر بود که سگ دنبالمون کرد. خخخخخخخخخ