دریافت همین آهنگ

>" /> تیر 94 - خاطرات عاشقی




کد آهنگ برای وبلاگ







سایت عاشقانه





کد کج شدن تصاویر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آهای دختر خانم!؟!؟!

آهای دختر خانم!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

 

دختر خانمی که میگی با چند تا پسر دوستی و به این کارت افتخار می کنی...

 

دختر خانمی که به اتو زدن و شماره گرفتن افتخار میکنی..

 

دختر خانمی که چپ چپ نگاه کردن پسرو میری و به دوستات تعریف می کنی و دلت خوشه که

دوستات به تو حسودیشون میشه...

 

دختر خانمی که میگی از این سر خیابون تا اون سر خیابون، برات صف کشیدن و کیف میکنی ..

 

بعله با شمام..

 

با خود شما...

 

خوشحال نباش عزیزم...

 

آره خوشحال نباش چون

 

جنس ارزون مشتری زیاد داره!!!!!!




[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 11:24 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر

I+U= eshgh


عـــشـــق یـــعنــــــی ایـــنکـــه وقــــــتـــی میـــخـــوای بخـــوابی


یـــه اس ام اس ازش میــــــاد حتـــی قبـــل ایـــن کـــه بـــدونـــی چـــی نوشـــته


لبـــخنـــد مـــیاد روی لبــــــت...


همیـــن که یـــه لحـــظـــه بهـــت فکـــر

 
میکــــــرده واســـت انــــــدازه یه دنــــــیا مـــی‌ارزه.......


 



[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 7:52 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر

$$$$$

+ درد و دلهـــایتــ را به کســــی نگو ؛
چون یاد میگیرند چگونه دلتــ را به درد بیاورند...
 
+ بیشتــــر آدمــای بی احساس امـروز
 احساستی ترین آدمــ ـای دیروزن !!
 
+ مگـــــــ ـر قلب من بُتـــ بود ،
که خــ ــدا (( تـــو )) را برای شکستنش فرستــاد ؟؟ــ
ـ



[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 7:41 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر

فــهـمـیـدن یـکـــ زن سـخـت نیــسـت

فــهـمـیـدن یـکـــ زن سـخـت نیــسـت

زن سـراسـر نـــاز اســت و نـیــاز حـرفـهـایـش ، گـریـہ هـا و خـنـده هـایـش

تنــهـا بـراے مـــَــردش اسـت و عــشـق مــے خـواهـد و آغــوش ،
شــانـہ اے بـراے تـکـیـہ دادن ... .فــهـمـیـدن یـکـــ زن سـخـت نیــسـت .. 



[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 7:38 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی .....


ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و

تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم

پهن کردم و خوابوندم کفش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند.

 
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت

نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای

شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی

اومد، هیچ وقت.

 

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از

اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .

صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت

می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی

بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی

نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف

می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که

کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

 

 

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته

بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را

می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی

آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای

چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این

کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما

... در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم

سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو

برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه

کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به

بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده

خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی

با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از

تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ

وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک

قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟

حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی

ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن

مهم ترین ها .

 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار

ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط...

فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه

داشتیم یا نه ...همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون

سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم

کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم

و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که

وقتی از دستش دادی اهمیتش را می فهمی!؟؟؟!

 

                                         تهمینه میلانی

 

این متن و جایی خوندم به نظر خودم خیلی خیلی زیباست و تامل برانگیز...



[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 5:33 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر

دلت که گرفته باشد

دلت که گرفته باشد...
شادترین آهنگ ها، روضه خوانی میکنند!!
شلوغترین مکانها، تنهایی ات را به رُخت می کشند
...و شادترین روزها، برای تو غمگین ترین روزهاست!!
دلت که گرفته باشد...
نقض میشود همه ی قانون ها
دل کجـــا... قانون کجـــا
مدتها طول میکشد تا خاک بگیرد خاطره های رنگار
نگ!!

میگذاری تار شود این خاطره ها...
اما یک خواب ِ ناغافل، گرد و خاک تمام خاطره ها را می گیرد!!!
میشود مثل روز ِ اول!
میشود خاطره های ناب...
زخمها تازه میشود باز ... 



[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 5:27 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر

(_)

یه وقتا دلت طوری تنگ میشه

که مغزت کاملا فلج میشه...

بدی هاش یادت میره

بی محبتی و رفتارسرد و تلخش یادت میره

وقتی با بیرحمی تنهات گذاشت یادت میره

فقط میگی خدایا

یه دقیقه ببینمش این دل وامونده آروم شه ...! 



[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 5:24 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر

یک وقت هایی..

یک وقت هایی باید
 
روی یک تکه کاغذ بنویسی، تعطیل است !
 
و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت
 
باید به خودت استراحت بدهی
 
دراز بکشی، دست هایت را زیر سرت بگذاری
 
به آسمان خیره شوی و بی خیال سوت بزنی
 
در دلت بخندی به تمام افکاری که
 
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
 
آن وقت با خودت بگویی
 
بگذار منتظر بمانند ! 



[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 5:22 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر

%



[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 5:20 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر

بعضی وقت ها

بعضی وقت ها چیزی مینویسی فقط برای یک نفر

 اما دلت میگیرد وقتی یادت
 
می افتد که هرکسی ممکن است بخواند
 
  جز آن یک نفر



[ چهارشنبه 94/4/3 ] [ 5:19 عصر ] [ زهرا نظری ] نظر